.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۱۸→
- قول؟...
سری به علامت تایید تکون داد...اخمش آروم آروم کمرنگ وبعد محو شد...لحنشم دیگه شبیه قبل نبود...یه ذره مهربون تر وصمیمی تر بود:
- ارسلان...من باهات دعوا ندارم پسر!اینکه می دونی چه اتفاقی افتاده وداری انکار می کنی برام مهم نیست.یه اتفاقیبین تو ودیا افتاده...و از گله ودلخوریا که بگذریم،چه خوب وچه بد همه چی تموم شده!الان چیزی که مهمه،خاطرات واتفاقات گذشته نیست.زمان حاله...چیزی که مهمه حال عزیزترین کس منه!حال دیانا خوبه...هشت ماهه که دارم با تمام وجود تلاش می کنم تا خوب باشه وراحت زندگی کنه! اگه تورو ببینه،تمام زحمات چند ماهه من به باد میره...اگه به قول خودت عاشقشی که می دونم نیستی،چرا می خوای با دوباره دیدنش عذابش بدی؟...
تو خودت خوب می دونی دلیل دیانا برای رفتن چی بوده...برو با اون کسی که باهاش بودی!دور دیانارو یه خط قرمز بکش وبرو پی زندگیت...دیگه دنبالش نگرد!با این پشتکاری که تو داری،یه ذره دیگه پیش بری پیداش می کنی!...امامن این ونمی خوام!هشت ماهه دارم دست به سرت می کنم ولی تو هنوز از رو نرفتی!...تورو خدا بس کن!ارسلان تورو به جونه عزیزترین کست،نذار زندگی آروم عزیزترین کسم خراب بشه!دنبالش نباش تا خیالم راحت بشه...قول مردونه بده...که دیگه دنبالش نگردی!
هضم حرفاش واسم سخت بود...اصلا نمی تونستم منظور شوبفهمم!
گیج وسردرگم خیره شده بودم به رضا وهیچ حرفی نمیزدم...
سکوتم ونشونه رضایتم گرفت ودستش وبه سمتم دراز کرد...لبخندی روی لبش نشوند وگفت:قول میدی؟
خواست دستم وتوی دستش بگیره که عقب کشیدم...
اخمی کردم وبالحن کلافه ای گفتم:من نمی فهمم تو داری چی میگی!برای چی باید بهت قولی بدم که می دونم نمی تونم پاش وایسم؟!من دنبال دیا نباشم؟...بی خبروبیخیال از دیا زندگی کنم؟...برم با کسی که باهام بود؟...دِ آخه دیوونه تو داری از کی حرف میزنی؟کسی به جز دیانا تو زندگی من نیست...
پوزخند صدا داری تحویلم داد وکلافه تراز من گفت:دوباره رفتی سر همون خونه اول!!!!!...یه بار گفتم،دوباره بهت میگم...(شمرده شمرده و محکم گفت:)من نیومدم اینجا که بهت توضیح بدم!...تو از همه چی خبر داری...حتی بهتر از من!چرا خودت وزدی به نفهمی؟
- من خودم ونزدم به نفهمی...واقعا نمی فهمم چی میگی رضا!میشه توضیح بدی؟...خب بگو تا...
داد محکمی زد که باعث شد حرفم نصفه بمونه:
- نه نمیشه!
نگاه عصبانی وکلافه اش وازم گرفت وسربه زیر انداخت...پوفی کشید وزیرلبی گفت:متنفرم از آدمایی که باوجود دونستن تمام حقیقت،بازم انکار می کنن!
و چشماش وروی هم گذاشت...سعی می کرد خودش وآروم کنه وعصبانی نشه.
اخمی کردم و باصدایی که تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاخیلی بلند نباشه گفتم:یعنی چی که نمیشه؟...وقتی هیچ کس چیزی بهم نمیگه،از کجا باید تمام حقیقت و بدونم؟چرا باور نمی کنی؟...من هیچی نمی دونم!!!!
چشماش وباز کرد و از جابلند شد...زیرلبی گفت:واسم مهم نیست!
و بعد...سرش وبه سمتم خم کرد وخیره شد توچشمام...اخمی کرد وگفت:مهم نیست که می دونی یانه...نه حال توضیح دادن دارم و نه می خوام که توضیح بدم!تنها چیزی که برام مهمه راحت زندگی کردن خواهرمه...نمی خوام با دوباره دیدن تو،داغون بشه!ازت خواستم قول بدی تا مرد ومردونه همه چی رو تموم کنیم اما تو قول ندادی!...دیگه ازت چیزی نمی خوام...خواهش نمی کنم که قول بدی!این بار تهدیدت می کنم.از حالا به بعد...اگر ببینم،بشنونم یا بفهمم که به هرنحوی دنبال دیانا بودی ومی خواستی پیداش کنی،مطمئن باش ساکت نمی شینم!!!!!
و نگاهش وازم گرفت و از کنارم گذشت...
از جابلند شدم وپشت سرش قرار گرفتم...با لحن ناراحت وکلافه ای داد زدم:
- تهدید می کنی؟...خب بکن!مگه من از تهدیدت می ترسم؟...تو که سهلی،حتی اگه همه دنیا ساز مخالف بزنن وبگن دنبال دیانا نباش...من بازم به فکر پیدا کردنشم!
سری به علامت تایید تکون داد...اخمش آروم آروم کمرنگ وبعد محو شد...لحنشم دیگه شبیه قبل نبود...یه ذره مهربون تر وصمیمی تر بود:
- ارسلان...من باهات دعوا ندارم پسر!اینکه می دونی چه اتفاقی افتاده وداری انکار می کنی برام مهم نیست.یه اتفاقیبین تو ودیا افتاده...و از گله ودلخوریا که بگذریم،چه خوب وچه بد همه چی تموم شده!الان چیزی که مهمه،خاطرات واتفاقات گذشته نیست.زمان حاله...چیزی که مهمه حال عزیزترین کس منه!حال دیانا خوبه...هشت ماهه که دارم با تمام وجود تلاش می کنم تا خوب باشه وراحت زندگی کنه! اگه تورو ببینه،تمام زحمات چند ماهه من به باد میره...اگه به قول خودت عاشقشی که می دونم نیستی،چرا می خوای با دوباره دیدنش عذابش بدی؟...
تو خودت خوب می دونی دلیل دیانا برای رفتن چی بوده...برو با اون کسی که باهاش بودی!دور دیانارو یه خط قرمز بکش وبرو پی زندگیت...دیگه دنبالش نگرد!با این پشتکاری که تو داری،یه ذره دیگه پیش بری پیداش می کنی!...امامن این ونمی خوام!هشت ماهه دارم دست به سرت می کنم ولی تو هنوز از رو نرفتی!...تورو خدا بس کن!ارسلان تورو به جونه عزیزترین کست،نذار زندگی آروم عزیزترین کسم خراب بشه!دنبالش نباش تا خیالم راحت بشه...قول مردونه بده...که دیگه دنبالش نگردی!
هضم حرفاش واسم سخت بود...اصلا نمی تونستم منظور شوبفهمم!
گیج وسردرگم خیره شده بودم به رضا وهیچ حرفی نمیزدم...
سکوتم ونشونه رضایتم گرفت ودستش وبه سمتم دراز کرد...لبخندی روی لبش نشوند وگفت:قول میدی؟
خواست دستم وتوی دستش بگیره که عقب کشیدم...
اخمی کردم وبالحن کلافه ای گفتم:من نمی فهمم تو داری چی میگی!برای چی باید بهت قولی بدم که می دونم نمی تونم پاش وایسم؟!من دنبال دیا نباشم؟...بی خبروبیخیال از دیا زندگی کنم؟...برم با کسی که باهام بود؟...دِ آخه دیوونه تو داری از کی حرف میزنی؟کسی به جز دیانا تو زندگی من نیست...
پوزخند صدا داری تحویلم داد وکلافه تراز من گفت:دوباره رفتی سر همون خونه اول!!!!!...یه بار گفتم،دوباره بهت میگم...(شمرده شمرده و محکم گفت:)من نیومدم اینجا که بهت توضیح بدم!...تو از همه چی خبر داری...حتی بهتر از من!چرا خودت وزدی به نفهمی؟
- من خودم ونزدم به نفهمی...واقعا نمی فهمم چی میگی رضا!میشه توضیح بدی؟...خب بگو تا...
داد محکمی زد که باعث شد حرفم نصفه بمونه:
- نه نمیشه!
نگاه عصبانی وکلافه اش وازم گرفت وسربه زیر انداخت...پوفی کشید وزیرلبی گفت:متنفرم از آدمایی که باوجود دونستن تمام حقیقت،بازم انکار می کنن!
و چشماش وروی هم گذاشت...سعی می کرد خودش وآروم کنه وعصبانی نشه.
اخمی کردم و باصدایی که تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاخیلی بلند نباشه گفتم:یعنی چی که نمیشه؟...وقتی هیچ کس چیزی بهم نمیگه،از کجا باید تمام حقیقت و بدونم؟چرا باور نمی کنی؟...من هیچی نمی دونم!!!!
چشماش وباز کرد و از جابلند شد...زیرلبی گفت:واسم مهم نیست!
و بعد...سرش وبه سمتم خم کرد وخیره شد توچشمام...اخمی کرد وگفت:مهم نیست که می دونی یانه...نه حال توضیح دادن دارم و نه می خوام که توضیح بدم!تنها چیزی که برام مهمه راحت زندگی کردن خواهرمه...نمی خوام با دوباره دیدن تو،داغون بشه!ازت خواستم قول بدی تا مرد ومردونه همه چی رو تموم کنیم اما تو قول ندادی!...دیگه ازت چیزی نمی خوام...خواهش نمی کنم که قول بدی!این بار تهدیدت می کنم.از حالا به بعد...اگر ببینم،بشنونم یا بفهمم که به هرنحوی دنبال دیانا بودی ومی خواستی پیداش کنی،مطمئن باش ساکت نمی شینم!!!!!
و نگاهش وازم گرفت و از کنارم گذشت...
از جابلند شدم وپشت سرش قرار گرفتم...با لحن ناراحت وکلافه ای داد زدم:
- تهدید می کنی؟...خب بکن!مگه من از تهدیدت می ترسم؟...تو که سهلی،حتی اگه همه دنیا ساز مخالف بزنن وبگن دنبال دیانا نباش...من بازم به فکر پیدا کردنشم!
۱۰.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.